یوسف گم گشده باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
هر آن که قدم زد بر آستان حسین
عزیز هر دو جهان شد قسم بجان حسین
اشک در چشمان من طوفان غم دارد
خنده بر لب میزنم تا کس ندان حال مرا
در گلستان خیالم ندهد هیچ گلی بوی تورا
تو گل ناز منی از دور میبوسم تو را
رفاقت قصه ای تلخ است که از نامش گریزانم
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم و دگر باره از این گونه خطاها نکنم
بوسه را داد و چو برخواست لبش از لب من توبه کردم که دگر توبه بیجا نکنم